همسایههای چشمبادامی من
همسایههای چشمبادامی من
ناهید کبیری
او هم مثل من مهاجر است. درِ آپارتمانهامان روبهروی هم باز میشود. یک راهرو باریکِ طولانی، 16آپارتمان را با درهای آلبالویی در کنار هم و روبهروی هم به صف کشیده است. همسایهها اغلب یکدیگر را نمیشناسند. اما من و همسایه روبهرویم که از چند ماه پیش به این جا آمده است، انگار ساعت هامان را با هم کوک کردهایم و با یک قرار قبلی درِ آپارتمانهامان را با هم باز میکنیم و به هم لبخند میزنیم. میگوید تلفظ نامهای چینی دشوار است. او را «تاشا» صدا کنم و پسر چهارسالهاش را «مایک».
مایک، با آن چشمهای کوچک بادامی، لپهای گرد و لبهای قرمزی که به انداره یک نقطه است، هیچ شباهتی به اسم آمریکاییاش ندارد. من از همان ابتدا عاشقِ مایک شدم. دلم میخواهد با همین حقوق مختصرم برایش ماشین بوقی و مدادرنگی و بستنی و بادبادک بخرم. تا امشب نمیدانستم پدر مایک کجاست. او را در رفت و آمدهایمان هیچوقت ندیده بودم. اما کنجکاویام را برای خودم نگاه داشتم و به رسم فرهنگ این دیار هیچ سوالی از مادرش نکردم.«تاشا» هم هرگز از من نپرسیده بود: «گیاهِ گمشده کدام دیاری؟»... امشب به یک شام ایرانی دعوتشان کردم. باز هم تنها آمدند. مایک که با من انگلیسی و با مادرش به زبان مادری حرف میزند، از شامی که برایشان پخته بودم به قدری خوشش آمد که آخرین دانههای برنج داخل بشقابش را هم خورد و بلافاصله روی پاهای مادرش دراز کشید و خوابش برد. من تازه متوجه شدم که شکم«تاشا» بیش از حد بالا آمده و باردار است.
کنجکاوی مرا که دید، دستی روی شکمش کشید و خندید. چتری صاف و سیاهِ موهایش نیمی از چشمِ راستش را پنهان کرده بود. سرش را تکان داد و آه کشید: «برای همین هم اینجا هستم. بهخاطر این بچه.» گفتم منظورش را نمیفهمم. به طرف میز خم شد. لیوان آب یخاش را برداشت و بعد مثل گویندههای خبرِ تلویزیون که مستقیم به دوربین نگاه میکنند، چشمهایش را به چشمهایم دوخت و همه داستان را پشت سر هم برایم تعریف کرد: «دولت ما اجازه نمیدهد بیشتر از یک فرزند داشته باشیم. اگر کسی بخواهد فرزند بیشتری داشته باشد، باید وطنش را ترک کند. من و همسرم نمیخواستیم پسرمان خواهر یا برادری نداشته باشد و در این دنیای بزرگ تنها بماند. ترک وطن هم تصمیم سادهای نبود... در نهایت، همه زندگیمان را بخشیدیم. کتابها و ظرفها و رختخوابها و گلدان هامان را. پدر و مادرهامان در فرودگاه زار میزدند. من دو ماهه باردار بودم و باید هر چه زودتر میرفتیم. چمدانهامان را که به بار دادیم، سبکتر شدیم و در صف بازرسی پاسپورت ایستادیم. مایک خسته بود و روی شانه پدرش خواب رفته بود. مثل حالا که روی پاهای من.» نگاه پر مهری به پسرش کرد و ادامه داد: «بعد از آنکه به اتاق بازرسی رسیدیم، مایک بیدار شده بود و بیقراری میکرد. بازرس مدتها پاسپورتهامان را زیرورو کرد و به صفحه کامپیوتر زل زد. بعد، پاسپورت من و مایک را به دستم داد و گفت به سلامت! گفت اما به همسرم اجازه سفر نمیدهد...»
«تاشا» چشمهایش را بست و ادامه داد: «خداحافظی ما فاجعه بود. مایک از آغوش پدرش بیرون نمیآمد. جیغ میکشید. من با یک دست او را میکشیدم، با دست دیگر ساک دستی و غصههایم را. همسرم آنجا، پایین پلهها، با رنگ و روی پریده ایستاده بود و رفتن ما را تماشا میکرد.» دیگر نتوانست حرف بزند. پنجره را به روی شب باز کردم. سمفونی باران، همه مهاجرانِ غریب را به گریه انداخته بود...
مایک، با آن چشمهای کوچک بادامی، لپهای گرد و لبهای قرمزی که به انداره یک نقطه است، هیچ شباهتی به اسم آمریکاییاش ندارد. من از همان ابتدا عاشقِ مایک شدم. دلم میخواهد با همین حقوق مختصرم برایش ماشین بوقی و مدادرنگی و بستنی و بادبادک بخرم. تا امشب نمیدانستم پدر مایک کجاست. او را در رفت و آمدهایمان هیچوقت ندیده بودم. اما کنجکاویام را برای خودم نگاه داشتم و به رسم فرهنگ این دیار هیچ سوالی از مادرش نکردم.«تاشا» هم هرگز از من نپرسیده بود: «گیاهِ گمشده کدام دیاری؟»... امشب به یک شام ایرانی دعوتشان کردم. باز هم تنها آمدند. مایک که با من انگلیسی و با مادرش به زبان مادری حرف میزند، از شامی که برایشان پخته بودم به قدری خوشش آمد که آخرین دانههای برنج داخل بشقابش را هم خورد و بلافاصله روی پاهای مادرش دراز کشید و خوابش برد. من تازه متوجه شدم که شکم«تاشا» بیش از حد بالا آمده و باردار است.
کنجکاوی مرا که دید، دستی روی شکمش کشید و خندید. چتری صاف و سیاهِ موهایش نیمی از چشمِ راستش را پنهان کرده بود. سرش را تکان داد و آه کشید: «برای همین هم اینجا هستم. بهخاطر این بچه.» گفتم منظورش را نمیفهمم. به طرف میز خم شد. لیوان آب یخاش را برداشت و بعد مثل گویندههای خبرِ تلویزیون که مستقیم به دوربین نگاه میکنند، چشمهایش را به چشمهایم دوخت و همه داستان را پشت سر هم برایم تعریف کرد: «دولت ما اجازه نمیدهد بیشتر از یک فرزند داشته باشیم. اگر کسی بخواهد فرزند بیشتری داشته باشد، باید وطنش را ترک کند. من و همسرم نمیخواستیم پسرمان خواهر یا برادری نداشته باشد و در این دنیای بزرگ تنها بماند. ترک وطن هم تصمیم سادهای نبود... در نهایت، همه زندگیمان را بخشیدیم. کتابها و ظرفها و رختخوابها و گلدان هامان را. پدر و مادرهامان در فرودگاه زار میزدند. من دو ماهه باردار بودم و باید هر چه زودتر میرفتیم. چمدانهامان را که به بار دادیم، سبکتر شدیم و در صف بازرسی پاسپورت ایستادیم. مایک خسته بود و روی شانه پدرش خواب رفته بود. مثل حالا که روی پاهای من.» نگاه پر مهری به پسرش کرد و ادامه داد: «بعد از آنکه به اتاق بازرسی رسیدیم، مایک بیدار شده بود و بیقراری میکرد. بازرس مدتها پاسپورتهامان را زیرورو کرد و به صفحه کامپیوتر زل زد. بعد، پاسپورت من و مایک را به دستم داد و گفت به سلامت! گفت اما به همسرم اجازه سفر نمیدهد...»
«تاشا» چشمهایش را بست و ادامه داد: «خداحافظی ما فاجعه بود. مایک از آغوش پدرش بیرون نمیآمد. جیغ میکشید. من با یک دست او را میکشیدم، با دست دیگر ساک دستی و غصههایم را. همسرم آنجا، پایین پلهها، با رنگ و روی پریده ایستاده بود و رفتن ما را تماشا میکرد.» دیگر نتوانست حرف بزند. پنجره را به روی شب باز کردم. سمفونی باران، همه مهاجرانِ غریب را به گریه انداخته بود...
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ ساعت توسط س . وکیلی
|