• یک دیدار عجیب با سانسورچی‌ کتاب‌هایم
  • اسلاونکا دراکولیچ*

  • صدای بم داشت و سعی می‌کرد صمیمی هم به نظر برسد. پشت تلفن گفت: «چهره من اصلا شبیه کاری که می‌کنم، نیست.» برای همین حرف‌هایش بود که تصمیم گرفتم به اداره سانسور بروم و سانسورچی کتاب‌هایم آقای میم را ببینم. خودش البته می‌گفت مسئول سازمان امنیت درمورد نویسنده‌ها و مطبوعات است. البته از قبل می‌دانستم رفقایی هستند که از این راه نان می‌خورند و البته می‌دانستم قبل از من هم دوستان دیگری برای این «فقط یک گفت‌وگوی صمیمی» دعوت شده‌اند، اما باز هم غافلگیر شدم از این‌که نوبت به من رسیده است. پیش خودم فکر کردم نروم، اما یک‌چیزی به من می‌گفت رفتنم، ضرری ندارد.
    آن وقت‌ها کار روزنامه مرکز ثقل زندگی من بود. در یوگسلاوی کار مطبوعاتی کردن در یک نظام توتالیتر تعریف‌های دیگری برای خودش دارد. در واقع مدیر‌مسئول روزنامه و سردبیر را کمیته مرکز حزب کمونیست تایید صلاحیت می‌کرد و او خود نقش سانسورچی اصلی در روزنامه را داشت. جدا از او سازمان امنیت هم بخش ویژه‌ای برای کنترل و نظارت بر کار نویسندگان و روزنامه‌نگاران داشت و رفقایی مثل بازرس میم که خود را ادیب هم می‌دانستند در آن سازمان بر کار ما نظارت می‌کردند. کار آن‌ها نظارت خیلی دقیق بود و در مواقع لزوم هم احضار و وارد کردن فشار که در بیشتر موارد سربسته بود، اما چون قانون نوشته‌شده‌ای وجود نداشت و خط حزب مدام عوض می‌شد، چیزهای جدیدی به خط‌قرمزها افزوده می‌شد.
    فردای آن تلفن، راهی دفتر رفیق میم شدم. هیجان و کنجکاوی داشت خفه‌ام می‌کرد. تا قبل از آن یک سانسورچی کتاب و مطبوعات از سازمان امنیت را از روبه‌رو ندیده بودم. البته دلیلش هم همین بود که آدم مهمی نبودم. من قرار بود با آدمی روبه‌رو شوم که تجلی قدرت نظام امنیتی بود و قرار بود من را بنشاند سر جایم و حالی‌ام کند که حواسم را جمع کنم. تمام طول مسیر به قیافه‌اش فکر کرده بودم، به شکل حرکت دست‌هایش، به قد و هیکلش و این سوال‌ها در ذهنم موج می‌زد. می‌دانستم همین دیدارهاست که در ادبیات تجلی پیدا می‌کند، بارها شرح حال و روز آدم‌هایی را که از این دیدارها راهی گولاک‌ها شده بودند و در سرما و یخ جان کنده بودند را خوانده بودم، اما شرح آنچه در لوبیانکا بر سر مردم آورده بودند را می‌خواستم در آن لحظه کنار بگذارم. لازم نبود یاد آرتور کستلر یا سولژنستین بیفتم. اما خیلی زود درست جلوی در اتاق او کنجکاوی تبدیل به ترس شد. با خودم فکر می‌کردم در کدام یک از مقالاتم، در کدام یک از گزارش‌هایم خطایی از من سر زده، کدام خط قرمز را رد کرده‌ام؟ او در خلال آن لحن مهربان ساختگی اشاره‌ای کرده بود به سوال مهمی که باید جواب می‌دادم و همین هم مرا می‌ترساند.
    من عضو حزب نبودم و هنوز لازم نبود پای مطالب‌ و کتاب‌هایمان حتما قید کنیم که عضو کمونیست پارتی یوگسلاوی هستیم. همه آنچه در این مدت نوشته بودم را با خودم مرور می‌کردم. نوشته‌های اخیرم درباره آلبانی، داستان تازه‌ام و گزارشی که از وضعیت کوزوو منتشر شده بودم، شاید مقاله‌ام درباره سیاست‌های فرهنگی.
    یعنی گزارش‌های من و به زعم آن‌ها خطاهای من برای آن‌ها ترس از ایجاد اخلال و تبلیغ علیه نظام را ایجاد کرده بود؟ با خودم می‌گفتم شاید می‌خواهد به زندگی خصوصی‌ام توجه نشان بدهد و از این راه فشار بیاورد. به سفرهایی که داشتم شاید؟ لابد باور نمی‌کرد اروپا را با اتواستاپ سیر کرده‌ام، لابد به خیالش پول آن را خارجی‌ها داده بودند؟ شوهر اولم از یوگسلاوی رفته بود و شوهر دومم هم در آمریکا بود. حالا باید ثابت کنم که با آن‌ها رابطه‌ای ندارم؟ من زبان خارجی می‌دانستم و همین خطرناک بود؟ شاید این‌که مشترک روزنامه‌های خارجی بودم. او با من قرار غیررسمی گذاشته بود، گفته بود این‌جوری بهتر است و ایجاد شک و دردسر نمی‌کند. من فکر می‌کردم باید علنی کار کنم، راحت حرف بزنم و این‌جوری کمتر دچار دردسر می‌شوم.
    در کافه محل قرارمان پشت یک میز کوچک مردی قدکوتاه با ریش و کت مشکی نشسته بود. از آن آدم‌هایی بود که اگر بارها در میهمانی ببینی باز هم قیافه‌اش یادت نمی‌ماند. شبیه معلم‌های گچ‌خورده بود و یک‌جور شلختگی داشت. راست گفته بود شبیه آن قیافه پرابهتی که از سانسورچی‌ها و امنیتی‌ها توی ذهنم داشتم، نبود. همه فکرهایم را نقش بر آب کرد. دلیلی که مرا خواسته بود خیلی آبکی و بی‌مزه بود. آن‌قدر که فکر کردم شاید دارد یک‌دستی می‌زند. گفت به تازگی فردی را دستگیر کرده‌اند که شماره من توی دفترچه تلفنش بوده. اسمی که گفت برایم ناآشنا بود. می‌گفت اما این مرد دستگیرشده یکی از دوستان نزدیک دشمن درجه‌یک و اصلی نفر اول کشور است و می‌خواست بداند من با این آدم چه ارتباطی دارم. داشت خنده‌ام می‌گرفت، اما او خیلی جدی بود و احساس می‌کردم دارد پیش خودش فکر می‌کند مشغول انجام عملیات مهمی است. برایش توضیح دادم که کار من و او شبیه هم است. برایش گفتم همان‌قدر که او به اطلاعات و ارتباطات نیاز دارد من هم نیاز دارم، حالا شاید کاربردش برای ما دو نفر متفاوت باشد. برایش گفتم شاید یک تروریست و بمب‌گذار هم شماره من را داشته باشد، شاید هم یک روز توی جیب وارن بیتی شماره‌ام را پیدا کنند. بعدش درباره همه چیز حرف زدیم. از این در و آن در گفت. از خانواده‌اش، دخترش و گربه‌اش و من هم سعی می‌کردم راحت با او حرف بزنم. هر چند بازپرسی رسمی در کار نبود، از لابه‌لای حرف‌هایش می‌فهمیدم که خط به خط نوشته‌هایم را خوانده. یک دفعه گفت: «می‌بینید که من مثل همکارانم نیستم و با آن‌ها فرق می‌کنم و علاقه‌ای به خشونت و تهدید ندارم. معتقدم باید شما را از روی نوشته‌هایتان دنبال کرد. و بعد در صورت بروز و تکرار خطا به آن‌ها اخطار داد. بالاخره روزنامه‌نگارها آدم‌های باهوشی هستند.»
    نگاهی به بیرون انداخت، صدایش را پایین آورد و گفت: «باید بگویم صورت شما زیباتر از عکس‌هایی است که پای مطالبتان چاپ می‌کنید. من شما را بهتر از هرکسی می‌شناسم و می‌دانم که به چه فکر می‌کنید حتی همین الان.»
    از کافه بیرون زدم و رفتم به دیدن سردبیرمان، همه چیز را برایش تعریف کردم و او گفت: هیچ به این‌‌ها فکر نکن و همان کار سابق خودت را انجام بده. مطمئن باش اگر لازم باشد خودم به تو تذکر می‌دهم. بعد هم با انگشت خبر داد که میکروفنی به سقف اتاقش وصل شده و من دریافتم که این دیدار و حال و روز اتاق سردبیر ما یعنی خودسانسوری؛ چیزی که از سانسور هم جانکاه‌تر است. لازم نبود او مرا تهدید کند، چون دیگر کار را به خود من واگذار کرده بود. می‌دانستم او اگر بخواهد می‌تواند هر مدرکی را دست و پا کند و همه چیز را آن‌طور که می‌خواهد تعبیر کند و همین دیدار هراس‌هایم را برای مبارزه با خودسانسوری دوچندان کرد.
    * ترجمه شده در بهار